امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

عشق مامان و بابا

عید قربان

   کاردستی امیرمحمد به مناسبت عید قربان        امسال چون بابابزرگ (بابای بابایی) بخاطر جراحی که انجام داده بود پادرد داشت شب عید قربان به خانه شان رفتیم تا بابایی صبح در کشتن گوسفد کمک کنه . شام خونه مادرجون خوراک لوبیا بود که امیرمحمد دوست نداره . وقتی لوبیا رو رو سفره گذاشتند ، یواشکی در گوشم گفت : مامانی فقط لوبیا دارن ؟     گفتم برای شما سیب زمینی میریزم لوبیا نمیریزم . دوباره گفت : مامانی گوشت ندارن ؟ قربون پسر شکموی گوشتخوارم برم  ... عمه جون خدیجه که متوجه گفتمان ما شد فوری گوشت مرغی که از نهار پخته بودند و گرم کرد و برای پسرک ما آورد .    خواب خونه عمه جون ...
26 مهر 1392

این روزهای من و بابایی با امیرمحمد

آرزویم این است ، نتراود اشک از چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد ، نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز ، و به اندازه هر روز تو عاشق باشی  این روزها خیلی حرف میزنه . همش وسط حرف من و بابایی میپره . اصلا اجازه نمیده با هم حرف بزنیم.با اینکه خیلی هم براش وقت میذاریم باز هم موقع دیدن تلویزیون کلی برامون ادا و اصول درمیاره میگه برنامه منو تماشا کنید .  بعد از ظهرها هم با هیچ ترفندی نمیخوابه ... میگه خوب خواب ندارم بابا به کی بگم آخه ...  خوابم نمیاد خوب ...       دیروز بعدازظهر از بس که بازی کردیم و برام حرف زد حسابی کلافه شده بودم . غروب به بابایی گفتم برین یه نون گرم برای شام ب...
14 مهر 1392

دیدار خاله شادونه

   یکشنبه 7 مهر جشن کودک و خانواده با حضور خاله شادونه در قائمشهر برگزار شد . البته بچه ها با مامانها بدون باباهاشون . من و امیرمحمد هم به این جشن رفتیم . تو سالن دو تا از مربیهای مهد کودک امیرمحمدو دیدیم . گفتم امیرمحمد خانم مربیهات هم با بچه هاشون اینجا هستند ...   جواب داد مامانی مربیهای من نیستند!!!!   مربیهای بچه های شیرخوار هستند.    ساعت شروع جشن 7 شب بود ولی خاله شادونه ساعت 7 و نیم اومد . امیرمحمد هم هی نق میزد چرا نمیاد چرا نمیاد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی خاله شادونه اومد کلی ذوق کرد . در طول برنامه  حسابی  جیغهای بنفش کشید . یکسره در حال خوردن بود .     هم خو...
7 مهر 1392

شروع سال تحصیلی (پیش آمادگی )

  شنبه 30 شهریور جشن شروع سال تحصیلی جدید در مهد کودک جهان کودک بود . دو روز قبل با بابایی و امیرمحمد رفتیم وسایلی که مدیرشون لیست کرده بود و خریدیم . با کمک امیرمحمد روی همه وسایلش برچسب امیرمحمد زدیم .        امیرمحمد گفت خودش میخواد اسمشو رو برچسبها بنویسه ......       قربون دستهای کوچولوش برم .... شنبه ساعت 9 و نیم از اداره مرخصی گرفتم و به همراه بابایی و امیرمحمد به جشن رفتیم . جشن از ساعت 10تا 12 بود .دم در با استقبال گرم مربیها روبرو شدیم و به امیرمحمد هم یک کلاه کاغذی دادند .        امیرمحمد دوستهاشو پیدا کرد . ارسام...
1 مهر 1392
1